loading...

حرفای ستاره دار*

بالای تپهٔ سبزی نشسته بودم و پائین دست را که پر بود از کاجهای بلند تماشا میکردم، حالوهوای عجیبی داشتم، شبیه فیلمهایی که در شمال میگیرند، نشسته در غباری مه آلود!...

بازدید : 718
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 22:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفای ستاره دار*

بالای تپهٔ سبزی نشسته بودم و پائین دست را که پر بود از کاجهای بلند تماشا میکردم، حالوهوای عجیبی داشتم، شبیه فیلمهایی که در شمال میگیرند، نشسته در غباری مه آلود! حال و هوایی که تا اینوقت، تجربه اش نکرده بودم!! آن وسطها، بین مه و شرجی، رؤیا و خوشی، انگار دستی از غیب آمد و بسرعت مرا کشید بیرون! صدای مداوم گوشی لجم را در آورد، پلکهام هنوز نمیخواستند از هم جدا شوند، بازم ناشناس، اینبار شکارش کردم و جواب دادم، صدام به زور از حلقم خارج میشد! چند سرفه ریز کردم و گفتم: بله!!! پستچی بود، نه هیچکس دیگری! او بود که منو از بالای تپه‌های آزاد کشوند به محبسِ اتاق!

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

آمار سایت
  • کل مطالب : 39
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 16
  • بازدید کننده امروز : 13
  • باردید دیروز : 12
  • بازدید کننده دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 99
  • بازدید ماه : 250
  • بازدید سال : 1389
  • بازدید کلی : 29561
  • کدهای اختصاصی